اینو موقعی فهمیدم که صدایه خدا را با سکوت در برابر یتیمی که هدفش سیر کردنه شکم و گوش خواهر و مادرش بود شنیدم!
من نه رازقی ام! نه شقایق دشت جاودان! من نه منم و نه سکوت و نه بلوای صف ناعدالتی!من نه منه شیطانی ام که از نامردیه مردهای این زمانه مرد ترست و نه نان بیات شدهی چوپان چهل ساله!!!
در این دنیای مجازیه نفرین شده فهمیدم جایی که صدایت را نمی خواهند، حتی رد و پا از خودت نگذار!
که با لعن و نفرین به آغوشت می گیرند و تو را در آشوبی تنهایت می گذارند که به جرم هدف داشتنت تو را دیوانه می خوانند!!!
این را فهمیدم که عابد باشی یا زاهد!نیت روزه ات را حتی به محرمت نگو که چوبش را در سفره ای افطارت می خوری! این را فهمیدم که خدا را به خداوندیش سوگند ندهم!
از او چیزی جز، چیز نخواهم و از خود برای خودی ها مایه نگذارم!
چرا که زمین گرد نیست و کوهی به کوهی دگر راه ندارد و این قانون قرار دادیه من توست که همه را فریب می دهد!!!
ناخدایه زندگیم را به مزد فردایش دلخوش کردم که مسیر زندگیم را با حذب باد تنظیم کند و منو بادیالیسم صدا کند تا دگر انتظاری از من نداشته باشند و من با باد این دنیا خود را بیارایم!
به امید روزی که دگر پرده ی مریم ها چینی نباشد و پرده ی حقایق از تاریکی برون اید!